مردی میانسال و مهربان

ساخت وبلاگ
داشتم صبح اول وقت می رفتم سر کار. نگاه به ماشینها از روی پل. کج و معوج رفتن شان را نگاه میکردم. در دلم می گفتم: "این مردم حقشان همین است. از ماست که بر ماست. اوون از روشنفکرش اوون از مردم عامی اش. این مملکت آباد نمیشه. باید رفت. البته ما که نمی توانیم برویم. یا شاید بتوان گفت که از ما که گذشته است..." آمدم این طرف پل. داشتم میرفتم جلوتر که جایی وایسم که تاکسی بگیرم . یک ماشینی که راننده عاقله مردی داشت مرا دید اشاره کرد که مستقیم می روی. سوار شدم. محبتی سوار کرده بود. مرد مهربان. رادیو باز. یک نفر در رادیو شعر می خواند. گفت "این "حق بین" است. دو نفر هستند در روستایی و هر روز صبح برای برنامه صبح رادیو شعر می خوانند و با هم رقابت دارند." شاعری در روستایی. مردی مهربان. صبح افکار مرا برهم ریخت. مردم خوبی هم داریم که همین اطراف اند. و چه ظلمی است که مردم را یکپارچه منفی دانست.

دو کلمه...
ما را در سایت دو کلمه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i2wordse بازدید : 185 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 23:49