باز آهی میکشد: "آبادان...آبادان." انگار توفان روح خودش بدتر از توفان باد و بوران بیرون پنجره است. «چه سالهایی...بعد انقلاب...بعد جنگ...بعد بازنشستگی... و اوضاع فعلی. تنهایی... دنیای بی اعتبار... هی می آییم. هی میرویم. چرخ روزگار. همین الان، همین دقیقه، چند نفر دارند از رحِم مادرهاشون در ایران و چین و آمریکا و ماداگاسکار میان بیرون و اولین جیغ رو میکشند؟ همین الان چند نفر دارند ریق رحمت رو سر میکشند و کپۀ مرگ میزنند؟ خوشبخت اونهایی که نمیان، یا دست کم در اوج خوبی و خوشی با این دنیا و عمر تحمیلی وداع می کنند...»
«من به سلامتی اینها می نوشم.»
«نمی مونند تا با عرق ریختن و گرسنگی و افلیجی و بی جنسی و یا بدجنسی